حفرگاه ابدے
بدنبال توشہ راه، خود را در میان انبوهے حفرگاه دیدم؛ حفرههایے باندازه کہ همان جایگاه ابدے ما انسانها بود. نظارکنان بہ درون حفرهها آه پر افسوسے سردادم و با خود گفتم بعد از آن همہ سعے و تلاشهاے مداوم و جهش و خیز داشتن در سبقتهاے زندگے عاقبت باید همہ چیز را رها کرد و بهمین حفرگاه تنگ و تاریڪ بسنده کرد؟!...
واے چہ عاقبت غمنگیزے؛... کاش اصلا هیچگاه بدنیا نمےآمدم؛...
نگاهم را از آن گودال عمیق بسمت آسمان بالایے خود گرفتم و باز آه پرحسرتے سردادم؛...
نمےدانم چرا بیکباره سایہ شوم یأس و نوامیدے بر جانم نشست و احساس کردم کہ دیگر میلے بہ ادامہ زندگے ندارم؛...
آن همہ دغدغہ و سعے و تلاش بہ چہ قیمت؟!... جز یکے از این گودالهاے سرد و تاریڪ چہ عایدم خواهد شد؟...
دوست داشتم خود را درون یکے از گودالها بیندازم و از هر چہ هست و نیست رها شوم. همہ چیز در نگاهم تاریڪ و سرد گشتہ بود. همانجا بود کہ جماعتے سیاهپوش و تابوت بدست بسمت یکے از حفرهها آمدند. گریہ و شیون آن جماعت بیکباره آرامش و دلسردے حاکم در آنجا را از میان ربود. نگاهم را متوجہ آن تابوت ساختم. جسد کفنپوشے را در درون داشت. آمده بود تا بجایگاه ابدیش وارد شود. عزیزانش دور و برش بودند و غبار ماتم بر رخسارشان کاملا هویدا بود. عدهاے زار و گریان بودند و عدهایے مات و حیران و بعضے مثل من نظارگر حال و احوال مرده و دور و اطراف آن؛... برخے نیز مشغول ترحّم و طلب آمرزش بر روح مرده؛...
طلب آمرزش؟! روح مرده؟!... مقصودشان از این کار چہ بود؟!... او کہ جسد گشتہ بود و مرده! دیگر حیاتے نداشت تا بخواهد در سختے و زحمت بیفتد!... طلب آمرزش براے چہ بود؟!...
روح مرده؟!...
خیلے وقتها شده کہ از کلمہ روح در کلام و احساس خود استفاده کرده بودم ولے همیشہها آن را بخش جدایے ناپذیر از جسم و زاییده تفکرات مغزے و بخش احساسے خود مےدانستم. یعنے روح بمعناے واقعے وجود دارد؟!...
سلام.احسنت