انتقام یعنے زنده بودند و
سکوت یعنے مرگ محض
*و لکم فے القصاصِ حیاة*
انتقام یعنے زنده بودند و
سکوت یعنے مرگ محض
*و لکم فے القصاصِ حیاة*
در آن دم که پرچمهاے یاثارات الحسین بصورت خود جوش از گروههاے مردمے در نقاط مختلف جهان به اهتزاز درآید و شعار انتقام از شیطان بزرگ بانگ مردم آزادےخواه باشد، پس شکے نباشد که لحظه موعود الهے بسیار نزدیڪ است.
*و یرونه بعیدا و نراه قریبا*
هیچ وقت و تحت هر شرایطے اجازه ندهیم آتش انتقام فرو نشیند.
بدنبال موضوع وراثت وقتے متوجہ شدم کہ والدینم چقدر در شکل گیرے شخصیت ظاهرے و باطنیم نقش بسزایے داشتند شروع کردم بہ ورق زدن خاطرات گذشتہ خود و آنقدر بہ عقب برگشتم تا بہ جایے رسیدم کہ سلولهاے نخستین من در آنجا شکل گرفتند. دو سلول کہ ابتدا هر یڪ بتنهایے یکے در درون پدر و دیگرے در درون مادر شکل گرفتند؛ بدنبال یڪ نزدیکے عاطفے از آن دو بزرگوار سرانجام بهم رسیدند و بسرعت سلولهاے بعدے من شکل گرفتند؛...
الان متوجہ حرفهاے پدر و مادر مےشوم کہ همیشہ بہ ما فرزندانشان مےگویند شما قطعہ اے از وجود ما هستید.
هر چقدر بیشتر دقت مےکنم مےبینم کہ هر یڪ از سلولهاے نخستین من بعنوان یڪ سلول زنده در مرحلہ رشد اولیہ خود در کنار دیگر سلولهاے تشکیل دهنده پدر
و مادر از تمام خصوصیات درونے و ظاهرے آن دو بزرگوار متأثر گشتہ اند و براستے کہ ما فرزندان جزئے
از اجزاے وجودے پدر و مادرمان هستیم؛...
درست در آن لحظہ ایے کہ این دو سلول تکامل یافتہ در جاے مناسبے درون مادر بهم پیوستن تمام صفات خود را بین یکدیگر بہ اشتراڪ گذاشتن و شروع بہ تقسیم سلولے نمودند. بدین ترتیب با بہ اشتراڪ گذاشتن این صفات وجود اساسے من با شخصیتے شبیہ ولے متمایز از وجود پدر و مادر شکل گرفت و مثل هر موجود زنده دیگرے آنقدر بہ تکامل خود ادامہ داد تا حالاے من شکل گرفت؛...
از شب گذشتہ حال و هواے خانہ ما عطر و بوے دیگرے بخود گرفتہ است. بلاخره بعد از چند ماه صبر و انتظار اولین نوه خانواده بدنیا آمد و با قدوم خود بخانہ شور و شعف خاصے را در تڪ تڪ اعضاے خانواده ایجاد نمود. واقعا لحظات جالبے بود! همہ با هیجان وصف ناپذیرے بدور گهواره جمع شده و بحر نگاهها و حرکات شیرین نوزاد گشتہ بودیم. حس عجیبے نسبت بہ او داشتیم؛ گویے از سالها پیش او را مےشناختیم یا اصلا قطعہ ایے از وجود همگے ما بود. در این میان شور و شعف پدر و مادر از دیدن اولین نوه گلشان بیشتر از همگے ما بود. چنان قربان صدقہ اش مےرفتند کہ حسّ حسادت همگے ما را برانگیختن. همانگونہ کہ غرق در نگاهها و حرکات شیرین نوزاد بودند بیاد لحظہ هاے بدنیا آمدن ما فرزندانشان افتادند
دو ساعتے مےشد بہ خانہ برگشتہ بودم. با اینکہ مهمانے شبانہ ما حسابے بہ درازا کشید ولے بهیچوجہ احساس خستگے نمےکردم و دوست داشتم بیشتر بیدار بمانم و در خلوت نیمہ هاے شب صحنہ میهمانے آن شب را دوباره در ذهن خود مرور کنم. هر وقت بہ چنین میهمانیهایے دعوت مےشوم احساس خوب آن لحظہ ها براے مدتها در ذهنم باقے مےماند؛...
جمع دوستانہ بود و در مورد مطالب مختلف و گوناگون با یکدیگر بحث و نظر مےکردیم.
نگاه دیدگانم سخت متمرکز بر صفحہ گوشے موبایلم بود و در صفحات اجتماعے بدنبال موضوعے براے توشہ راه مےگشتم کہ صداے مادر در گوشم پیچیده گشت. سریع گوشے موبایل را در جاے مناسبے نهادم و بہ اتاق مادر رفتم. دراز بر تختخواب خود بود و ناے برخاستن نداشت. سرماخوردگیش حسابے او را از پا انداختہ بود. در کنارش بر تخت نشستم و در پے حال و احوال و خواستہ اش ماندم. با آنکہ حسابے خستہ بود ولے با همان حنانت همیشگے خود دستے بر سر و صورت من کشید و با صداے گرفتہ خود گفت: عزیز دلم! اگر برایت زحمتے نمےشود بہ آشپزخانہ برو؛ سہ لیوان پر بر میز غذاخورے گذاشتہ ام یکے آب خالص است و یکے آب قند و دیگرے آب نمڪ؛ لطف کن و لیوان آب خالص را برایم بیاور. حسابے تشنہ ام شده است.
بدنبال توشہ راه، خود را در میان انبوهے حفرگاه دیدم؛ حفرههایے باندازه کہ همان جایگاه ابدے ما انسانها بود. نظارکنان بہ درون حفرهها آه پر افسوسے سردادم و با خود گفتم بعد از آن همہ سعے و تلاشهاے مداوم و جهش و خیز داشتن در سبقتهاے زندگے عاقبت باید همہ چیز را رها کرد و بهمین حفرگاه تنگ و تاریڪ بسنده کرد؟!...
واے چہ عاقبت غمنگیزے؛... کاش اصلا هیچگاه بدنیا نمےآمدم؛...
نگاهم را از آن گودال عمیق بسمت آسمان بالایے خود گرفتم و باز آه پرحسرتے سردادم؛...
نمےدانم چرا بیکباره سایہ شوم یأس و نوامیدے بر جانم نشست و احساس کردم کہ دیگر میلے بہ ادامہ زندگے ندارم؛...
آن همہ دغدغہ و سعے و تلاش بہ چہ قیمت؟!... جز یکے از این گودالهاے سرد و تاریڪ چہ عایدم خواهد شد؟...
قدم زنان بر ساحل دریا بہ سمت یکے از صخره هاے نسبتا مرتفع روبرویے آمدم و با احتیاط فراوانے بر بلنداے آن صخره قرار گرفتم. بخاطر وزش ملایم هوا دریاے وسیع روبرویے تا حدودے موّاج گشتہ بود و باید حسابے جانب احتیاط را مےگرفتم. همانگونہ کہ خود را بر بلنداے صخره مےدیدم تمام توجّهم را غرق در آن بےکران دریا ساختم. موجها بشکل زیبا و
هماهنگے در حال آمدن بسمت صخره بودند. موجهاے آرامے بنظر مےآمدند و جز صلح و صفا صحبت دیگرے با خود نداشند. نفس عمیقے سردادم و خود را غرق در آن آبے بےانتها ساختم آنچنان کہ بعد از لحظاتے احساس کردم سوار بر آن امواج بر اعماق آن بےکران شناورم. چہ احساس لذّت بخشے! گویے کہ خود را مالڪ بےقید و شرط آن نامتناهے مےدیدم؛...