وقفہ ایے در سفرم گشت
سریع چشمانم را گشودم؛...
همہ چیز در حالت عادے خود بود. جسمم سر جاے خود بود و روح در کالبد جسم؛...
این چہ احساسے بود کہ بہ من دست داد؟!...
چرا براے یڪ لحظہ احساس کردم روح از کالبدم جدا گشتہ است؟!...
من قصد داشتم تا سفرے بہ اعماق دل داشتہ باشم؛ سفرے بہ درون خویشتن خویش؛ چرا بیکباره احساس کردم ما بین زمین و آسمانم؟!...
مگر اعماق دل در کجاست؟!...
با حالت تردید آرام آرام بسمت آینہ آمدم و بهت کنان نظاره گر خود گشتم؛...
تاکنون اینگونہ بہ خود نظر نکرده بودم! بہ رخسار خود خیره گشتم و تمام توجّهم را متمرکز چشمانم ساختم؛...
احساس کردم نگاههایم غیر عادےست؛ گویے کسے در این نگاهها بود و همانگونہ بہ من چشم دوختہ بود. ندایے بہ من گفت هر چہ هست در این نگاهها نهفتہ است؛...
پلکهایم را محکم بر هم نهادم و نفس عمیقے سردادم. بسمت پنجره اتاق آمدم و نگاهم را متوجہ فضاے بیرونے ساختم. گویے هنوز آماده سفر نبودم. این سفر توشہ ایے پر مےخواهد و توشہ راه من خالے؛...