پرتو دل

رازهاے نهفتہ

رازهاے نهفتہ

پرتو دل

دل بہ دل نهام
شنیدم کہ دل چہ ها گفت
گنجینہ ایے پر از رازها داشت
نشستم تا توانستم از اسرارش نوشتم

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

   نگاه دیدگانم سخت متمرکز بر صفحہ گوشے موبایلم بود و در صفحات اجتماعے بدنبال موضوعے براے توشہ راه مےگشتم کہ صداے مادر در گوشم پیچیده گشت. سریع گوشے موبایل را در جاے مناسبے نهادم و بہ اتاق مادر رفتم. دراز بر تختخواب خود بود و ناے برخاستن نداشت. سرماخوردگیش حسابے او را از پا انداختہ بود. در کنارش بر تخت نشستم و در پے حال و احوال و خواستہ اش ماندم. با آنکہ حسابے خستہ بود ولے با همان حنانت همیشگے خود دستے بر سر و صورت من کشید و با صداے گرفتہ خود گفت: عزیز دلم! اگر برایت زحمتے نمےشود بہ آشپزخانہ برو؛ سہ لیوان پر بر میز غذاخورے گذاشتہ ام یکے‌ آب خالص است و یکے آب قند و دیگرے آب نمڪ؛ لطف کن و لیوان آب خالص را برایم بیاور. حسابے تشنہ ام شده است. 

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۰۷

   در حال گذر از مکان وسیع‌ و با صفایے بودم. فضایے کاملا باز با هواے مطبوع و دلپذیر؛... براے یڪ لحظہ کہ نگاهم را بسمت آسمان گرفتم آنجا را پر از بادبادکهاے کوچڪ و بزرگ با رنگهاے متنوّع دیدم؛... واے چہ حال و هوایے آنجا بود!... بهتکنان در آسمان پر از بادبادڪ در جاے مناسبے نشستم و نگاهم را همانگونہ غرق در آسمان ساختم؛... چہ منظره زیبایے! با آن باد ملایمے کہ در حال وزش بود بادبادکهاے چوبے و کاغذے چہ جان تازه ایے گرفتہ بودند و هر یڪ با حرکات زیبا و متنوّع خود مےخواست بنحوے از دیگرے سبقت بگیرد و اوج گرفتن خود را بہ رخ همنوعان خود بکشد؛... هر چقدر  کہ نگاه و توجهم را در بادبادڪها تیزتر  مےکردم بہ جان داشتن آنها بیشتر یقین پیدا مےکردم. شاید فقط فریاد شادے و سرورشان را نمےشنیدم؛... همانگونہ کہ نگاهم متمرکز در آن کاغذهاے جان گرفتہ بود بیاد جسم خاکے خود افتادم و چگونگے جان گرفتن این جسم خاکے؛... یعنے جسم من نیز بمانند این کاغذ و چوب از عناصر سازنده هواست کہ جان گرفتہ؟!..

۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۴۴